رز سفيد

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, توسط غلام رسولي |


 

برای زندگی کردن در میان آدمیان،باید برای همه ،با هر خصوصیتی که دارند،

هر قدر هم نا به هنجار باشد،حق وجود قایل باشیم و فقط می توانیم بکوشیم

که از خصوصیاتشان بر حسب نوع و کیفیتی که دارند استفاده کنیم.اما نه

می توانیم امیدی به تغییرشان ببندیم،نه چنان که هستند محکومشان کنیم.

این درست مصداق این مثال است که :« زندگی کن و بگذار زندگی کنند».

اما این رفتار آن قدر که درست است،آسان نیست و آن کس سعادتمند

است که از برخورد با بعضی از همنوعان،همیشه در امان باشد.هنر تحمل

کردن انسانها را می توان با تحمل کردن اشیاء بی جان تمرین کرد که به

علت خواص مکانیکی یا خواص دیگر فیزیکی شان با سرسختی سد راه ما

می شوند،تمرینی که هر روز میسر است.وقتی شکیبایی را از این راه

کسب کردیم،می توانیم در مورد انسان ها نیز به کار گیریم.به این منظور،

باید خود را به این فکر عادت دهیم که این مردم نیز مانند اشیاء بی جان،

اگر مانع آزادی و فعالیت ما می شوند،به علت ضرورت ناگزیر طبیعتشان

چنین تأثیری دارند.بنابراین،بر آشفته شدن در برابر چنین انسان هایی

همان قدر احمقانه است که از سنگی که پیش پایمان می غلطد و

راهمان را سد می کند،خشمگین شویم.

نوشته شده در تاريخ جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط غلام رسولي |

 

 


با اینکه ردِ پای بوسه‌‌هایم را در تن ات

 


بهتر از کفِ دستم می شناسم

 


اما با این حال

 


تا به آغوش ات می‌‌آیم

 


گم می‌‌شوم!

 


خدا کند اینبار

 


مرا

از لابلای لبانت پیدا کنی‌...!!

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط غلام رسولي |

چرا ای بنده عاصی به سوی ما نمی آیی؟
به هر صبح و سحرگاهی به سوی ما نمی آیی؟

منم با تو تویی با من چرا بیگانه می گردی؟
اگر روزها تو در کاری چرا شبها نمی آیی؟

به غفلت نگذرد عمرت از این درگه چرا دوری؟
ز فضل ما خبر داری به سوی ما نمی آیی؟

منم بخشنده و غفار منم عالم منم ستار
چرا در مشکل هر کار به سوی ما نمی آیی؟

به خانمان تو مشغولی نداری شوق ما در دل
دل از دنیا نمی داری به سوی ما نمی آیی

دو دست و پایت بسته، برند جای تاریکی
چرا در گوشه مسجد به دست و پا نمی آیی؟

تو می گویی زمن ظالم خراج باج می خواهد
چرا از خانه ی ظالم به سوی ما نمی آیی؟

به سودای جهان یک دم تو سید غافلی تا چند؟
در این بازار شوق ما، بر سودا نمی آیی؟

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:, توسط غلام رسولي |

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, توسط غلام رسولي |

 

به عشق تو میتپد ، از دلتنگی تو اینگونه پریشانم
نمیدانم چاره ی کار چیست ، وقتی دلت با من نیست
نمیدانم دردم را به چه کسی بگویم ، وقتی همزبانی نیست
چه کسی فهمید خیسی چشمهایم به خاطر چیست،
آن شعر تلخی که بر روی آن کاغذ خیس نوشته شده از کیست!

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, توسط غلام رسولي |

 

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, توسط غلام رسولي |

 بــــــا من . .
اونجــــــوری کــــــه بــــــا همه حرفــــــ میزنــــــی و رفتــــــار میکنــــــی . . .؛
حرفــــــــــــ نــــــزن و رفتــــــار نکــــــن . . .!!
مـــــــــــــن با هـــــــــــمه فـــــــــــرق دارم . . .
اونــــــا واسه خــــــودشون دیوونــــــه ن . . .،
ولــــــی مــن دیوونــــــۀ تــــــــوام . . .!

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, توسط غلام رسولي |

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, توسط غلام رسولي |
نوشته شده در تاريخ جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, توسط غلام رسولي |
.: Weblog Themes By LoxBlog :.